۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

نورهای قرمز و سبز در تاریکی

پسر چشمانش را آرام بست.
صدای موسیقی نقطه ای را حول و حوش دل و روده اش میلرزاند.
سرش سبک شده بود و میخواست مثل این بادکنک های پر شده از گاز، برود.
بالا برود.
و حالا با چشمهای بسته، مغزش داشت دور میشد.
سرعت گرفته بود و به عقب سر میخورد.
سرعتش که بیشتر شد، پسر ترسید.
ترسید و یکباره چشمهایش را باز کرد.
آه کوچک و کوتاهی کشید.
و نگاهی به اطرافش انداخت.
دید آن وسط بیحرکت ایستاده است،
بین همه ی آن دیگرانی که دارند می‌رقصند.
بدون اینکه بفهمد، باز پلکهایش سنگین شدند
و پایین افتادند.

۳ نظر:

نفر گفت...

اینو قشنگ حسش کردم, قشنگا!

absurdius گفت...

حالا اون شوخی بود چرا پاکش کردی؟
الان دارم احساس تاسف میکنم. فک میکنم بت بر خورده.
:(

مگس پیر گفت...

ولی من اصلن چیزیو پاک نکردم