۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

پیچشی در شکم

وقتی ساعت صدای زنگش در اومد،
چشمام باز شد و از جام پریدم و همون لحظه حس کردم میخوام بالا بیارم.
خیلی سریع.
ولی نیاوردم،
بالا.
زنگ ساعت رو قطع کردم.
بعدش گوشیم یه تکونی داد خودشو
گرفتمش دستم
و دوباره دراز کشیدم.



۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

پرید


مرد از خواب پريد.
كابوس ديده بود.
ديده بود كه مُرده و دارن ميبرنش چالش كنن.
واون وقت خودش دهن وا کرده و هی داد ميزنه که "بابا من نمردم هنوز. كجا ميبرينم؟"
ولی خب میدونید كه به رسم اين مدل خوابهای بد، قراره هيشكی صداشو نشنوه.
فقط يه سری صلوات ميفرستادن و يه سری هم شنگ و شيون ميكردن.
حالا كه داشت به كابوسش فکر ميكرد، يک آن به خودش اومد و ديد كه درست مثل اين سريالهای صدا و سيما از خواب پريده.
يعنی تصوير آدمی كه يكهو از خواب ميپره و پريدنش درست يه جهش نود درجه ای از لولای كمره.
بعدشم كلوز آپ صورت عرق كرده و صدای نفس نفس زدن.
مرد از خودش بدش اومد. احساس كرد آدم جوگير مبتذليه.
دلش ميخواست بازم خوابش ببره و كابوس ببينه، تا ايندفه يه جور معمولی از خواب بپره. جوری كه آدما تو دنيای واقعی از خواب ميپرن.
سرشو گذاشت رو بالش
و چشماشو بست.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

خيس خيس

مرد خاكستری با كتابش در دست، از پله ها پایین می آمد.
قدم بر ميداشت، پشت سر هم.
و آب در جوی جلوی آپارتمانش جاری بود.
می آمد و می رفت و همچنان آنجا بود.
پله ها تمام شدند،
مرد پايين آمده بود.
در را باز كرد و بیرون رفت.
پايش لغزيد.

كتابش افتاد.

و كفش و پر و پاچه اش
خيس خوردند
همگی،
در جوی آب.
.
.