۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

خيس خيس

مرد خاكستری با كتابش در دست، از پله ها پایین می آمد.
قدم بر ميداشت، پشت سر هم.
و آب در جوی جلوی آپارتمانش جاری بود.
می آمد و می رفت و همچنان آنجا بود.
پله ها تمام شدند،
مرد پايين آمده بود.
در را باز كرد و بیرون رفت.
پايش لغزيد.

كتابش افتاد.

و كفش و پر و پاچه اش
خيس خوردند
همگی،
در جوی آب.
.
.

هیچ نظری موجود نیست: