زن گل از گلش شکفته بود.
کنترل تلویزیون در دستش بود، ایستاده بود آن وسط
و با هیجان اسم شوهرش را فریااد میکشید:
« بدو بیاااا...
تلویزیون داره خدا رو نشون میده!»
- به مناسبت ماه مبارک، خدا مهمان ویژه ی برنامه ی تلویزیون بود.
مجری برنامه هم با خدا شوخی های محترمانه میکرد.
۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه
۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه
بین بوته ها
قلم روی کاغذ مانده و نگاه به جایی جز آن بود و جوهر همانطور که در بستر کاغذ به سیاهی ریزش میکرد، سیگار بین انگشتان بیحرکتش می سوخت و دود بالا می رفت و خاکسترش بلند ایستاده بود بر شاخه.
و چای در لیوان،
و حلقه ی آن که آرام می سرید بر دیواره ها. مانند تکان های ریز قایقی بر دریاچه ای آرام.
نشسته در گوشه
در کنج
با پایی تکیه زده بر پای دیگر.
و مردها پشت پیشخوان
مشغول کار
همچنان.
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
نورهای قرمز و سبز در تاریکی
پسر چشمانش را آرام بست.
صدای موسیقی نقطه ای را حول و حوش دل و روده اش میلرزاند.
سرش سبک شده بود و میخواست مثل این بادکنک های پر شده از گاز، برود.
بالا برود.
و حالا با چشمهای بسته، مغزش داشت دور میشد.
سرعت گرفته بود و به عقب سر میخورد.
سرعتش که بیشتر شد، پسر ترسید.
ترسید و یکباره چشمهایش را باز کرد.
آه کوچک و کوتاهی کشید.
و نگاهی به اطرافش انداخت.
دید آن وسط بیحرکت ایستاده است،
بین همه ی آن دیگرانی که دارند میرقصند.
بدون اینکه بفهمد، باز پلکهایش سنگین شدند
و پایین افتادند.
صدای موسیقی نقطه ای را حول و حوش دل و روده اش میلرزاند.
سرش سبک شده بود و میخواست مثل این بادکنک های پر شده از گاز، برود.
بالا برود.
و حالا با چشمهای بسته، مغزش داشت دور میشد.
سرعت گرفته بود و به عقب سر میخورد.
سرعتش که بیشتر شد، پسر ترسید.
ترسید و یکباره چشمهایش را باز کرد.
آه کوچک و کوتاهی کشید.
و نگاهی به اطرافش انداخت.
دید آن وسط بیحرکت ایستاده است،
بین همه ی آن دیگرانی که دارند میرقصند.
بدون اینکه بفهمد، باز پلکهایش سنگین شدند
و پایین افتادند.
۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه
دو و بیست و نه دقیقه
حرکاتشان کند بود.
یعنی برای اینکه خودشان را جمع کرده باشند، زیادی طولش دادند.
مرد به کنار غلتید و
زن ملافه را چنگی زد و روی خودش بالا کشید.
پسربچه بیحرکت در چارچوب در ایستاده بود.
زن گفت :چی شده؟
و پسربچه همانطور که دستش به دستگیره ی در قفل شده بود،
دهان باز کرد که: تلفن داره زنگ میزنه
زن گفت: خب برو ورش دار
پسر در را آرام بست
همه جا تاریک بود
صدای تلفن نمیآمد
قطع شده بود
یعنی برای اینکه خودشان را جمع کرده باشند، زیادی طولش دادند.
مرد به کنار غلتید و
زن ملافه را چنگی زد و روی خودش بالا کشید.
پسربچه بیحرکت در چارچوب در ایستاده بود.
زن گفت :چی شده؟
و پسربچه همانطور که دستش به دستگیره ی در قفل شده بود،
دهان باز کرد که: تلفن داره زنگ میزنه
زن گفت: خب برو ورش دار
پسر در را آرام بست
همه جا تاریک بود
صدای تلفن نمیآمد
قطع شده بود
اشتراک در:
پستها (Atom)