۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

دو و بیست و نه دقیقه

حرکاتشان کند بود.
یعنی برای اینکه خودشان را جمع کرده باشند، زیادی طولش دادند.
مرد به کنار غلتید و
زن ملافه را چنگی زد و روی خودش بالا کشید.
پسربچه بیحرکت در چارچوب در ایستاده بود.
زن گفت :چی شده؟
و پسربچه همانطور که دستش به دستگیره ی در قفل شده بود،

دهان باز کرد که: تلفن داره زنگ میزنه
زن گفت: خب برو ورش دار
پسر در را آرام بست
همه جا تاریک بود
صدای تلفن نمی‌آمد
قطع شده بود

۱ نظر:

مستطیل گفت...

کثافت تو خیلی خوب توصیف میکنی، خیلی خوب